بچه بیرجند -شوراب

بلاگی برای ثبت نوشته هایم

راه اندازی دیتاسنتر

یکی از مهم‌ترین مسائل تامین برق مرکزداده است به طوری که کوچک‌ترین قطعی نداشته باشد. این مورد توسط سامانه برق اضطراری UPS و ژنراتور برق انجام می‌شود. اولویت اول در پیاده‌سازی و گسترش یک مرکز داده، منابع سخت افزاری قدرتمند و با کیفیت است.

 

شاید تا به حال برای شما اتفاق افتاده باشد که در مواقعی سرور یک سرویسی که از آن استفاده می‌کنید برای لحظاتی دچار اشکال شده است.برای رفع این اشکالات و جلوگیری از رخدادهای این چنینی می‌توان به شبکه دیتاسنترها اعتماد کرد.

 

سرور HPE سال‌هاست که با توجه به تنوع و کیفیت بالا، قیمت مناسب و عملکرد عالی مورد توجه قرار گرفته است.

 

مطالعه ادامه مطلب دیتاسنتر و سرور HP

۲۷ شهریور ۰۱ ، ۱۱:۰۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
shabro erfani

خدا ازت نگذره روحانی!

استاد درس فارسی می داد. 

شاگردی دست بلند کرد و گفت: استاد دو تا سوال دارم. چرا کلمه خمسه(پنج) از چهارحرف تشکیل شده، ولی کلمه اربعه(چهار) از پنج حرف؟ و چرا کلمه «با هم» از هم جداست، ولی کلمه «جدا» با هم هست؟!

 

استاد گریه اش گرفت و تدریس را رها کرد و مغازه فلافلی باز کرد.

شاگرد رفت سراغ مغازه استاد و پرسید: استاد میگم مفرد کلمه فلافل چی میشه؟😌

استاد دیوانه شد و برایش نوبت بستری شدن درآسایشگاه روانی گرفتند!

الان شاگرد سه روزه که دنبال استاد می گرده که بپرسه: آیا روان همان روح‌ است؟ اگر هست،پس چرابه دیوانه میگن روانی و نمیگن روحانی؟😂

 

 

ای خدا ازت نگذره روحانی که هر دردسری آخرش به تو ختم میشه !!...

 

 

👌👌👌😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😍😍😍😍😍😁😁😁😁

۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۵:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
shabro erfani

جاسوسی رهبر فعلی داعش

⛔رهبر فعلی داعش جاسوس آمریکایی ها بوده است...!


🔴زندانی شماره "  M060108-01 که در سال 2008 در جنگ عراق بازداشت شد و بعدا" به خبرچین نیروهای آمریکایی درعراق تبدیل شد؛ امروز رهبر جدید گروه " داعش" است.

👈این زندانی به گفته مقامات آمریکایی؛ امروز با نام دیگری شهرت دارد: "ابو ابراهیم هاشمی قریشی" رهبر کنونی داعش است.
این زندانی که در سال 2008 ماهها در یک اردوگاه آمریکایی در عراق در بازداشت بسر می برده است، در جریان تحقیقات، اطلاعات ذیقیمتی از رقبایش درون گروهی اش در اختیار بازجوهای آمریکایی قرار می داده است.

⬅️این زندانی در بازداشت در طی بازجویی ها، نشانی دقیق مقرهای مخفی شاخه رسانه ای گروه شورشی را در اختیار بازجوها قرار می دهد و حتی رنگ درب ساختمان و اینکه چه ساعتهایی دفتر باز هست را هم به اطلاع بازجوها می رساند.
این زندانی؛ همچنین تمام اطلاعات لازم در مورد رهبر شماره 2 گروه که یک جوان سوئدی متولد مراکش است به نام "ابو قسورة" را هم به بازجوها می دهد.
چند هفته بعد از کسب این اطلاعات؛ سربازان آمریکایی طی حمله ای یه شهر "موصل" ابو قسوره را می کشند.

⬅️البته وزارت دفاع ‌آمریکا پیشتر در سال 2008 هم اسنادی را منتشر کرده بود 
بر اساس یکی از این اسناد :
 نام حقیقی این زندانی " امیر محمد سعید رحمان مولا" بوده است. این زندانی اطلاعات فراوانی از همدستانش در داعش عراق در اختیار نیروهای آمریکایی قرار می دهد.
" به خصوص اطلاعات او در مورد واحد تبلیغات گروه و همچنین غیرعراقی های سازمان او و نیز اطلاعات راجع به داوطلبانی که از سراسر خاورمیانه و شمال آفریقا در طول دوران اشغال عراق توسط آمریکا به عنوان رزمنده به عراق آمده اند، بسیار مفید فایده می افتد.


⬅️ مولا در اواخر سال 2007 و یا اوائل 2008 بدست نیروهای آمریکایی حاضر در عراق اسیر می شود و توسط دستگاه نظامی آمریکا بازجویی می شود. تاریخ دقیق آزاد شدن او مشخص نیست اما پرونده های بازجویی این تاریخ را ژوئیه 2008 ذکر می کند. مولا در آن هنگام دیگر اسیر نیست و بابت اطلاعات ارزشمندی که در اختیار آَمریکایی ها قرار داده است منتظر دریافت پاداش می ماند.
مولا حداقل به مدت دو ماه در اوایل سال 2008؛ "رویای" بازجوها بود. او هویت رهبران تروریسم را فاش می کرد و نشانی دقیقشان را به بازجوها می گفت. او از طریق دفترچه تلفن شخصی خود که هنگام دستگیری ضبط شده بود، شماره تلفن  19 مقام داعش را به آمریکایی ها داد و حتی میزان درآمد این مقامات را هم برای بازجوها افشا کرد.

⬅️آمریکا ادعا می کنند رهبر داعش هم اکنون در عراق و یا سوریه مخفی شده است. او در آنجا دست به یک سری حملات پیش پا افتاده می زند از جمله حملات مکرر به پاسگاههای نظامی و مقامات دولتی و قبیله ای...!

۲۹ فروردين ۰۰ ، ۱۸:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
shabro erfani

نبرد خالخین گل

 

نبرد خالخین گل (در ژاپن به عنوان نبرد نومونهان شناخته می‌شود) از ان دست از نبرد هایی است که کمتر به عوامل و جزئیات آن پرداخته شده است، این نبرد دو طرف داشت شوروی سابق و مغولستان در آن سوی میدان امپراطوری ژاپن و مانچوکوئو بود که هر کدام خواهان تحمیل مرزبندی ها به دیگری بودند.

 

 

 

 

یک گروه از سربازان مغول در حال گشت زنی در منطقه مرزی بودند که از رود خالخ عبور میکنند و با نیرو های منچوئیک رو به رو شده و پس از درگیری مجبور به فرار میشوند و چندی بعد با نیروی بیشتر به این منطقه آمده و نیرو های منچوئیک را عقب زده و در کرانه شرقی مستقر میشوند ژاپنی ها خود را به منطقه می‌رسانند تا بتوانند مغول ها را فراری داده تا به پشت رود برگردند، اما با مقاومت رو به رو شده و شکست میخورند این نزاع های اولیه باعث می‌شود تا دو طرف جنگ نیرو های خود را سریعا به طرف رود خالخ روانه کنند فرمانده ارتش مغولی شوروی گئورگی کنستانتینوویچ ژوکوف نیرو های خود را به منطقه رساند و از لحاظ لجستیکی نیز کاملا آماده بود و همین باعث شد تا درگیری ها کمتر شده و دو طرف فقط جایگاه خود را مستحکم تر میکردند.

در اواخر ماه ژوئن نیرو هوایی ژاپن حمله ای به پایگاه شوروی در داخل خاک مغولستان انجام داد این حمله با واکنش فرماندهان ژاپنی همراه شد و به کانتوگون دستور داده شد که دیگر حمله ای به مواضع شوروی انجام ندهند در منچوری و در اواخر ماه ژنرال میچیتارو کوماتسوبارا دستور تهاجم همه‌جانبه را صادر کرد. نیرو های ژاپنی و مانچوکوئی از شرق و غرب رود خالخ به سمت نیرو های مغول حمله ور شدند و در طی درگیری ها توانستند در غرب رود پیشروی هایی را داشته باشند در مقابل ژوکوف نیروی مکانیزه خود را به مصاف نیرو های کوماتسوبارا فرستاد و توانست ان ها را محاصره کند (با تلفات بیشتر) و نیرو های ژاپنی را به عقب بزند بعد از مدتی ژاپنی ها اماده حمله به پل کاواتاما شدند، حمله ای گسترده در پوشش توپخانه نبرد را توپخانه ژاپن با شدت آغاز کرد تا راه برای پیشروی نیرو ها اماده کند (فعال ترین بخش ارتش ژاپن در این نبرد توپخانه بود) نیرو های شوروی تلفات زیادی دادند اما مثل همیشه تمام نشدنی بودند و با کمیت خود باعث شدند که نیرو های ژاپنی مستحلک شده و با کمبود مهمات روبه رو شوند تا باز هم همه چیز به وفق مراد ژوکوف باشد.

 

 

 

 

بعد از مدتی ژاپنی ها اماده حمله به پل کاواتاما شدند، حمله ای گسترده در پوشش توپخانه نبرد را توپخانه ژاپن با شدت آغاز کرد تا راه برای پیشروی نیرو ها اماده کند (فعال ترین بخش ارتش ژاپن در این نبرد توپخانه بود) نیرو های شوروی تلفات زیادی دادند اما مثل همیشه تمام نشدنی بودند و و با کمیت خود باعث شدند که نیرو های ژاپنی مستحلک شده و با کمبود مهمات روبه رو شوند تا باز هم همه چیز به وفق مراد ژوکوف باشد اولین حمله ژوکوف با توجه به تحرکات داخل اروپا خواهان پایان جنگ بود، حمله ای را تدارک دید تا بتواند ژاپن را شکست دهد (پس از 3 عملیات کوچک که شکست خورد) ژوکوف از توان موتوریزه خود استفاده کرد و نیرو های خود را افزایش داد و جانی دوباره به ارتشش بخشید در مقابل اما ژاپن فقط چند لشکر پیاده داشت که بسیار فرسوده شده بودند و توان خود را از دست داده بودند نبرد با حمله بمب افکن ها به مواضع ژاپن شروع شد در همین حین فعالیت توپخانه شوروی شروع شد تا استحکامات دشمن را در هم بشکند نیرو پیدا از رود خالخ عبور میکند و با نیرو های منچوئیکو ژاپنی درگیر میشود اما ژوکوف با حیله نیروهای مکانیزه خود را به سمت روستای نومونهان هدایت میکند تا باز هم دشمن را در محاصره قرار دهد (طبق گفته ها در نومونهان هیچ نیروی پیاده ای وجود نداشت) پس از مدتی درگیری دیگر چیزی از نیروهای ژاپنی نمیماند و مجبور به قبول شکست میشوند.

 

 

۱۸ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
shabro erfani

انتخابات و تله ی لاریجانی

🔴انتخابات، اصلاحات و "تله ی لاریجانی"

 

◀️بنظرم کسانی که سنگِ حمایت از یک کاندیدا را به سینه می‌زنند، باید تحلیل کنند او در رقابت انتخاباتی در برابر هر کاندیدای رقیب چطور عمل خواهد کرد؟ بالاخره خیلی فرق می‌کند جلوی شما کروبی نشسته باشد، علی اکبر ولایتی باشد، حسن روحانی و یا محسن رضایی. 

 

◀️بعضی کاندیداها برای جریان سیاسیشان "شخصیت هویتی" دارند، مثل مصطفی معین انتخابات هشتاد و چهار یا سعید جلیلی نود و دو. بعضی دیگر نه، "شخصیت قَرضی" دارند، یعنی اصالتا و از بیخ و بن ریشه در اصلاحطلبی یا اصولگرایی ندارند، در این مقطع با یک جریان سیاسی "هم کنش و هم هدف" شده‌اند. مثل حسن روحانی نود و دو. این مدل دوم، یعنی "بی‌هویت های عملگرا" خیلی خطرناک هستند، چون برای توجیه رفتار زیگزاگیشان، همه چیز حتی اصول و مقدسات و تاریخ و ساختار و حق و باطل و همه چیز را فدا می‌کنند. به یاد بیاورید حسن روحانی را که برای توجیه مذاکره با آمریکا از کربلا درس مذاکره گرفت و در انتخابات، همصدا با دشمن خارجی رئیسی _ در واقع نظام_ را بخاطر سی و چندسال اعدام شماتت کرد تا رأی بیاورد. 

 

🚩بگذریم، حالا فرض کنید جلوی گزینه‌های اصولگرا و شبه اصولگرایی مثل رئیسی، سعید جلیلی، قالیباف و ضرغامی؛ لاریجانی بنشیند. کسی که به قول معروف تابلویش مثلا اصولگرا است ولی حداقل از هشتاد و هشت به بعد کنشش همسو با اصلاحطلبان است. ضمن اینکه لاریجانی نسبت به برخب اصولگرایان پشیمان یک ویژگی مهم دارد، آن هم اینکه در عین همکاری و همراهی با آنطرفیها، سعی کرده نگذارد پایگاه و جایگاهش در اصولگرایان سنتی تضعیف شود. او همانطور که به کارگزاران و خاتمی و اصلاحات سرویس می‌دهد، حواسش به مراجع و علماء، جامعه روحانیت مبارز و برخی ارکان بیت رهبری هم هست. کسی که آنقدر به نفع اصلاحطلبان بازی کرد که بخاطر تداوم ریاستش بر مجلس، آنها عارف را از گزینه ریاست اوت کردند، همان کسی است که از طرف مقامات و نهادهای عالی نظام مسئول قرارداد مهم با چین می‌شود. زمان دادگاه کرباسچی و کنفرانس برلین و آن مسائل، "سیمای لاریجانی" فحش اصلاحطلبان بود و حالا سالها است همان کرباسچی و کارگزاران سازندگی، به عنوان متحدی قوی حفظش کرده‌اند.

 

👈محمد عطریانفر مرداد نود و هفت صراحتا درباره او گفته بود: " لاریجانی یکی از اضلاع چند وجهی حاکمیت با زبان مشترک قابل قبول با اصلاح‌طلبان است به طوری‌که می‌تواند در حد بضاعت، برخی منویات اصلاح‌طلبی را به طور اقتضائی برای اصلاح طلبان تامین کند. ما نباید او را از دست بدهیم."

 

◀️آن تعبیر "ضلع چند وجهی حاکمیت" که عطریانفر گفته ترجمه‌اش می‌شود" پیچیدگی" یا همان" دورویی سیاسی"، بگذریم. فرض کنیم به جای یک گزینه صددرصد اصلاحطلب مثل ظریف و عارف و محسن هاشمی و امثال آن، لاریجانی کاندیدای اصلاحات شود. سوال مهم این است که آیا برخی اصولگراها و برخی نهادهای تصمیم‌ساز و ارکان نظام، دچار این تحلیل غلط نخواهد شد که "اصلاحطلبهای حامی لاریجانی‌" قابل تعاملتر از اصلاحطلبهای رادیکال حامی مثلا عارف خواهند بود؟ تحلیل نخواهند کرد که لاریجانی مذاق و چارچوبهای نظام را درک می‌کند و مطلوبِ جمع بین اصولگرا و اصلاحطلب است؟  آن سینه چاکان رهبری که هنگام مذاکرات روحانی، بدستور بالادستیها می‌گفتند خط قرمزهای تعیین شده رهبری، مین نیستند؛ همان تحلیلگرانی که با شدت و ضعف برجام را تصمیم نظام معرفی می‌کردند و محلّل مذاکره بودند؛ اگر لاریجانی بخواهد مذاکره کند، صد برابر بدتر نخواهند کرد؟

 

◀️اگر اصلاحطلبان بخواهند ایده خود را با دو گزینه پیش ببرند که یکی از آنها "لاریجانی با برند اصولگرایی" و دومی "یک اصلاحطلب شاخص" است، برایشان کدام یک کم‌هزینه تر و البته پیش‌بَرنده تر است؟ یادمان باشد داریم از جماعتی حرف می‌زنیم که سال نود و دو، عارف اصلاحطلب را با فشار انصراف داده شد! 

 تا رأیش به سبد حسن روحانی اسماً راست متعادل بریزد و با او با آمریکا مذاکره شود، بعد از اینکه به عارف کاپ اخلاق دادند و به عنوان سرلیست امید به مجلس رفت، باز هم با فشار وادار به انصراف کردند تا اینبار لاریجانی مثلا اصولگرا رئیس شود! 

 

همان لاریجانی که دوره بعد انتخابات مجلس، گزینه اصلاحطلبان در قم شد. 

 

◀️به ابتدای کلام برگردیم. بنظرم کارگزاران و خاتمی که چندوقتی است چهره کاریزماتیکی چون بهزاد نبوی را هم از رادیکالیسمش تعدیل و با خود همراه کرده‌اند، نهایتا "لاریجانی" را به عنوان گزینه نهایی معرفی می‌کنند. آنها تجربه کرده‌اند که اصولگرایی و انقلابیگری را با اسم و تابلوی خودش، از میدان به در کنند. "تله لاریجانی" بزرگترین مساله‌ی نیروهای انقلاب در انتخابات آتی است و خیلی مهم است که جلوی لاریجانی با چنین مختصاتی، کدام چهره اصولگرا باید به میدان بیاید؟

۰۸ فروردين ۰۰ ، ۰۴:۲۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
shabro erfani

کوه به کوه‌ نمی رسد آدم به آدم می رسد

کوه به کوه نمی رسدآدم به آدم می رسد*

به قلم کارگاه پلیس جنائی منوچهر قربانی

قسمت اول:

                                                                                                                                                     من مادرم را در سال 1391 در شیراز از دست دادم.خیلی ناراحت بودم، عزیزترین کسم در زندگی‌ام مرا تنها گذاشته بود.او قبل از فوت به خواهرم گفته بود اگر در شیراز مردم،جنازه‌ام را به صفاشهر (دولت‌آباد) انتقال بده ونزدیک پدربه خاک بسپار.من به وصیت مادرم عمل کرده واو را به دولت‌آباد منتقل کرده و با تشریفات و مراسم خاص با حضورهمۀ صفاشهری ها(دولت‌آبادی‌ها که مادرم را مادر خودشان می‌دانستند واو را خیلی دوست داشتند به خاک سپردم)

پدرم حسینیۀ دولت‌آباد(صفاشهر) و زمین و باغ آن را به امام حسین(ع) تقدیم کرده بود و طبق وصیت مادرم، مراسم سوم و هفتم او را در حسینیه برگزارکردیم. به برادرم،مهندس محمدحسین قربانی،که از آمریکا مدرک معماری گرفته و در ایران کار می‌کند،گفتم داداش،خیلی دلم می‌خواهد در این مراسم خاطرۀ "کوه به کوه نمی‌رسد" مربوط به مادرم را برای مردم در حسینیه بیان کنم.او گفت الان حالت خوب نیست، بگذار برای چهلم که حال مناسبی داشتی. 

متأسفانه چهلم باران شدید و سرمای دولت‌آباد و خیس‌ شدن فرش‌های حسینیه اجازه نداد که مراسم در حسینیه باشد. ناچارمراسم چهلم در مسجد برگزار شدکه در این مسجد 3 ختم دیگرهم برگزار می‌شدوچون اختصاصی نبود موقعیت جورنشدکه این خاطرۀ «کوه به کوه نمی‌رسد» مربوط به زندگی مادرم را شرح بدهم؛اما حالا،حکایت *کوه به کوه نمی‌رسد ولی آدم به آدم می‌رسد* را بیان می‌کنم:

    مهر ماه هر سال دختران اول تا سوم دبیرستان 13-15 ساله را در استادیوم‌های ورزشی مرکز استان‌ها و شهرهای بزرگ تمرین رقص می‌دادندوآنها را برای جشن چهارم آبان ماه آماده می‌ساختند.4 آبان ماه 1345من مسئول برقراری نظم این جشن در میدان ورزشی حافظیه بودم.درجه‌ام ستوان دوم و فرماندۀ کلانتری 4 دروازه سعدی بودم.استادیوم ورزشی حافظیه درحوزۀ کلانتری 4 بود.ساعت 9 شب وارد کلانتری شدم، هوا سرد بود.یک زن ژنده‌پوش با دختر 13 ساله‌ای که هنوز لباس جشن حافظیه را به تن داشت در گوشۀ دیوار جنوبی کلانتری کز کرده و از سرما می‌لرزیدند. ناراحت شدم به آقای ستوان پیشه‌ور افسرنگهبانی (حالا این افسر سردار و سرتیپ شده) گفتم مگر اتاق نیست؟مگر بخاری دراتاق نیست؟چرا سواره از پیاده خبر ندارد؟ چرا این بدبخت‌ها را داخل حیاط نگه داشته‌اید.دستوردادم زن با دختر را به اتاق افسرنگهبان ببرند.گفتم چیه خواهرم؟ چرا آمدید کلانتری؟زن ژنده‌پوش گوشۀ روسری‌اش را روی میز گذاشت و با گریه گفت آقای رئیس به‌دادم برسید.

- چی شده؟

- مراسم جشن که تمام شد،دخترم جلوی استادیوم سوارتاکسی شده وراننده بازرنگی وفریب،دخترم را به باغی کشانده و به زور به او تجاوزکرده وبعد او را سر کوچۀ دقاقی‌ها که خانۀ ما آنجاست پیاده کرده،کرایه هم نگرفته و رفته.حالا دخترم خون‌ریزی دارد.ابتدا دستور دادم دختر را به پزشکی قانونی اعزام،از وی معاینه و سپس او را به بیمارستان برده،بعد ازپانسمان و بهبودی به همراه مادرش به کلانتری برگردانند. ساعت 11 شب افسر زن کلانتری،این زن ودختررا به کلانتری آورد، پزشک قانونی نظریه داده بود که تجاوز یکباره همراه با خونریزی به این دختر انجام گرفته است.

در برگ بازجویی خودم،با حضورافسرنگهبانم ابتدا مشخصات کامل این دختر که یتیم بود و پدر نداشت با حضورمادرش ثبت وسپس مشخصات کامل رانندۀ تاکسی ومشخصات باغی که او را برده سؤال کردم.او گفت تاکسی رنگش سبز بود (تمام تاکسی‌های شیراز قبلاً رنگ سبزداشته وخیلی هم زیبابودوحالا رنگ نارنجی که چشم را آزارمی‌دهد)

دختر اظهارداشت رانندۀ تاکسی گفت جشن است و خیابان‌ها شلوغ،ازجای خلوت به کوچۀ دقاقی‌ها برویم.جلوی باغ بزرگی نگه داشت وگفت شما در تاکسی باش تامن برگردم. واردباغ شد،بعداز5 دقیقه برگشت،درباغ را کاملاً باز گذاشت و آمد سوار تاکسی شد و گفت ببخش یخچال کوچک اتاقم سوخته باید آن را ببرم تعمیرگاه، طول نمی‌کشد.تاکسی را داخل باغ برد و به من گفت اگر زحمت نیست شما هم به کمکم بیا در عوض کرایه لازم نیست بپردازی. من سادۀ بدبخت گول خوردم و پیاده شدم و به دنبالش رفتم، وارد اتاق اولی در کریدور ویلا شد. یکباره مرا بغل کرد و به زور روی تخت اتاق انداخت و به من تجاوز کرد، او جوانی قدبلند، هیکلی و چهارشانه بود.

من مشخصات باغ و ویلا را از او خواستم،گفت باغ را نمی‌شناسم اگر افسری با ما بیاید،بگردیم شاید باغ را شناسایی کنم.گفت داخل باغ که شدیم روبه‌رویش ویلا قرار دارد و چند پله سنگی قشنگ دارد و بعد وارد ایوان می‌شوی، سپس هال. اتاقی که مرا برد اولین اتاق سمت راست این هال بود.مشخصات اتاق را از او خواستیم که گفت اتاق بزرگ بود ویک ساعت دیواری زنگ‌دار مشکی بالایش بود.تلفن نارنجی، پنکۀ پایه‌دار سفید، رادیوگرام سبز،چوب لباسی پایه‌دار بزرگ در گوشۀ تخت، ملافه و وسایل روی تخت‌خواب همه لیمویی بودند،فقط از اتاق همین چیزها یادمه.

به ستوان گلستانی افسر زن تجسس دستور دادم و گفتم خانم شما با دو پلیس زن این مادر ودختر را با پیکان شماره شخصی کلانتری به باغ‌های قصردشت و باغ ارم ببرید و دقیق بگردید و باغ مدنظر را شناسایی کرده و هیچ اقدامی انجام ندهید و برگردید مشخصات و آدرس باغ را گزارش دهید.

ساعت 18روز پنجم آبان ماه خانم گلستانی به کلانتری بازگشت و گزارش داد.باغ مورد نظر، باغ عفیف‌آباد جنوب خیابان عفیف‌آباد،منشعب از خیابان قصردشت شیراز است.این باغ و ویلای داخل آن متعلق به ارتش سوم ایران و در حال حاضر منزل مسکونی تیمسار «ب.و.ی» فرماندۀ مرکز پیادۀ شیراز است.عجیب است منزل فرماندۀ پیاده و راننده تاکسی؟!

به استواراحمدعلی صابری دستور دادم با موتورسیکلت و لباس شخصی از این باغ و ویلا پوششی و محرمانه بررسی و تحقیق کرده و مشخص کند تاکسی و راننده تاکسی چه ارتباطی با این ویلا و ساکنینش دارد؟بعد از 12ساعت به کلانتری بازگشت و گزارش داد: 

اتومبیلی که دختر آن را تاکسی معرفی کرده. تاکسی نیست بلکه دقیقاً رنگ تاکسی‌های شیراز است.این خودروی نو متعلق به خانم تیمسار است.اتومبیل خود تیمسار کادیلاک 8 سیلندرآخرین سیستم است. تیمسار و همسرشان به مهمانی به کاخ رامسر رفته‌اند.تنها فرزندشان پرهام سال آخر دبیرستان نمازی شیراز است و درخانه،گماشته‌ای به نام اصغراسکندری اهل ارسنجان که در روز حادثه یعنی چهارم آبان ماه به مرخصی صادر شده از طرف پرهام به ولایتش رفته و اتومبیل خانم در اختیارپسرش پرهام بوده که درخیابان‌ها پرسه می‌زند و ولگردی می‌کند. مشخصات پسر همان است که دختر 13 ساله در تحقیقات اظهار داشته است.

مراتب را طی گزارش به عرض دادستانی رسانده، مادرودختر را اعزام داشتم. آقای دادستان پرونده را برگرداند و ذیل گزارش نهایی پرونده اظهار نظرکرده بود که فوراً در معیت فرماندۀ دژبان ارتش به باغ و ویلا وارد شده و متهم را دستگیر کنند. مشخصات داخل باغ و ویلا، اتاق و تخت و... را با گفته‌های دختر 13 ساله مطابقت داده و مراتب را در صورت‌جلسه به امضای فرماندۀ دژبان رسانده و متهم را با شاکی و با پروندۀ کامل به دادسرای شیراز تحویل دهد.

به آقای سرگرد بختیار زنگ زدم و ایشان را در جریان پرونده قراردادم و از او خواستم درجلوی باغ و ویلای عفیف‌آباد به ما بپیوندد.با حضوردخترو مادرش و افسر زن و مأموران ضربت کلانتری و فرماندۀ دژبان ارتش سوم با رعایت تشریفات قانونی وارد باغ و ویلا شده و پرهام را دستگیر کردیم؛ اما پیش از آن،برای اطمینان خاطر و اینکه پرهام پیش از ورود به باغ عفیف‌آباد به‌وسیلۀ دختر شناسایی و مُسجل شود که او هم دختر را سوار ماشین سبز کرده و با نیرنگ او را به ویلاکشانده،به‌صورت محرمانه،تلفن منزل تیمساررا به دست آوردم و از خانم پری گلستانی خواستم تلفنی با پرهام قرارملاقات گذاشته و به او بگوید عاشقت شده‌ام و آرزوی دیدارت را دارم، این افسر با پرهام تلفنی قرار ملاقات گذاشت.

ادامه دارد.....

[۲/۸،‏ ۱۹:۲۲] ‏‪+98 939 161 2056‬‏: *کوه به کوه نمی رسد*

به قلم کارآگاه پلیس جنائی منوچهر قربانی

قسمت دوم قرار جلوی سینما پارامونت ساعت 5.:9 صبح بود، سپس دادم که زن ژنده‌پوش و دخترش داخل ماشین نزدیکی‌های سینما توقف و از بین اشخاصی که جلوی سینما پارمونت رفت ‌و آمد می‌کنند یا انتظار کسی را می‌کشند،از دور پرهام را شناسایی کند.این افسر می‌بایست روشن کند آیا دختر، پرهام را می‌شناسد یا نه؟که به‌محض نزدیک‌شدن جوان به پیاده‌رو جلوی سینما مورد شناسایی از سوی دختر 13 ساله قرار گرفت.این مهم در صورت‌جلسه و گزارش ثبت و پیوست پرونده شد.

 بعد از دستگیری پرهام مشخصات اعلام شدۀ دختر در کلانتری در برگ بازجویی با مشخصات باغ و ویلا و اتاق‌خواب تطابق داده شدکه دقیق مطابقت داشت.از پرهام خواسته شد لباس‌های خود را تعویض کند که رنگ لباس زیر،شورت و زیرپیراهن با اظهارات دختر یکی بود و مطابقت می‌کرد. لباس‌ها در پاکتی جداگانه ضبط و در صورت‌جلسه قید و متهم در معیت فرماندۀ دژبان به کلانتری اعزام و در کلانتری از پرهام در حضور دژبان ارتش،تحقیق و او در بازجویی به تجاوز به دختر اعتراف کرد. پروندۀ کامل با طرفین به دادستانی فرستاده شد.

مجدداً دادستان،پرونده را با طرفین بازپس فرستاد و در برگ گزارش نهایی پرونده اظهار نظر کرده بود،سرکارستوان قربانی کلانترمحترم شیراز به نمایندگی این‌جانب دادستان شیراز،در مورد این پرونده به شرح زیر دستور اقدام صادر فرمایید:

الف- با دعوت مسئولان یکی از محضرهای عقد و ازدواج شیراز،به کلانتری ترتیب ازدواج پسر و دختر در کلانتری با حضور فرماندۀ دژبان با هر مبلغ مهریه‌ای که شخص کلانتر صلاح می‌داند،به‌نحوی که آتیۀ این دختر 13ساله به تباهی کشیده نشود و پسر به آسانی نتواند او را طلاق دهد داده شود

ب- پس از انعقاد عقد، رونوشت عقدنامه ضمیمه پرونده شود؛

ج- پرونده استحضاری به دادسرا تحویل داده شود. پسر و دختر در اختیار فرماندۀ دژبان قرار گیرد که به زندگیشان ادامه دهند.سپاس‌گزارم، *دادستان شیراز مدرسی*

با حضور فرماندۀ دژبان به استوار صابری دستور دادم که به هزینۀ خودم شیرینی و کیک و گل تهیه کند. از خانم گلستانی خواستم در اتاق فرماندهی روی میز، سفره‌ای پهن کند و با قرآن مجید و گل، میز را تزیین کند.گروهبان یکم صحراخیز را با خودروی کلانتری به گودعربان به محضرفرستادم. پیشتر با محضردارتلفنی هماهنگ کرده بودم و مراسم ازدواج این پسر و دختر با مهریۀ دو میلیون تومان برگزار و دستور دادستانی را مو ‌به‌ مو اجرا و پرونده را استحضاری به دادستانی تحویل دادم.

20 روز از این جریان گذشت.

اینجا باید توضیح بدهم که من چون در دورۀ تیزیلان ارتش رتبه اول شده بودم به دعوت تیمسار سرلشکر بقراط جعفریان، فرماندۀ مرکز زرهی،برای تدریس به افسران و درجه‌داران جوان به مرکز زرهی به‌عنوان استاد انتخاب شدم و از 5 بامداد هر روز با لباس کار ارتش که رنگ خاکی داشت و با رنگ لباس سورمه‌ای پلیس تفاوت وافر داشت تا ساعت 7 به مدت 2 ساعت در محوطۀ صبحگاه که نیمکت‌های چوبی نصب کرده بودند به تدریس مشغول می‌شدم و ساعت 7:30 دقیقه در کلانتری حاضر و به امور کلانتری رسیدگی می‌کردم.بعد از 20 روز با همان لباس کار خاکی رنگ به کلانتری می‌آمدم که استوار صابری با موتورسیکلت جلوی ماشین پیچید و به من گفت:

- قربان اگر امروز به کلانتری نیایید بهتر است.

- چرا؟

- سرلشکر بلندبالا و رشید با کادیلاک تنها آمده جلوی کلانتری و با فریاد و فحاشی زشت سراغ شما را می‌گیرد.فکر کنم پدر پسره است.

- صابری مرا از کی می‌ترسانی؟ انگار که مرا درست نمی‌شناسی.من با لباس‌کار ارتش هستم او از کجا می‌داند که من رئیس کلانتری هستم؟ تو زودتر از من به کلانتری برو و به افسران و درجه‌داران بگو که وانمود کنند مرا نمی‌شناسند تا من بیایم و ببینم که سرلشکر چه می‌گوید.

از جلوی کلانتری رد شدم، کادیلاک توقف کرده بود و تیمسار سرلشکر در گوشۀ خیابان تند تند قدم می‌زد. اتومبیلم را دورتر پارک کردم و پیاده به سوی سرلشکر آمدم و با لباس کار ارتش احترام نظامی گذاشته و به عرض رساندم که داشتم از اینجا رد می‌شدم تیمسار را تنها دیدم. توقف کردم و به حضور رسیدم که چنانچه اوامری دارند اطاعت کنم.

با عصبانیت گفت: ممنون. فرماندۀ این کلانتری دختر یکی از اقوام و خویشانش را که فاحشه و هرجایی بوده با نقشۀ قبلی و ترفندی خاص به عقد پسر بی‌گناه من بسته.حالا آمدم اینجا که پدرش را در بیارم و نابودش کنم.

من گفتم اینجا که درست نیست، اجازه بدهید با هم داخل کلانتری برویم و پروندۀ آقازاده را مطالعه بفرمایید و زود قضاوت نفرمایید.شاید واقعاً موضوع را اشتباهی به عرض تیمسار رسانده باشند.عصبانی نباشید، انشاالله همه چیز درست می‌شود.

او آرام شد و درب کادیلاک را قفل کرد.با تیمسار وارد کلانتری شده و با زنگ اخبار پاس جلوی در کلانتری به اصطلاح قراول،افسران و درجه‌داران به محوطۀ کلانتری دویده، افسرنگهبان کلانتری ایست‌خبردار داد و تیمسار دست بالا برده و با عصبانیت دستور آزاد صادر کرد.من با حضور تیمسار رو به افسرنگهبان گفتم جناب سروان می‌شود از شما خواهش کنم که دستور بفرمایید لاشۀ پروندۀ آقازاده تیمسار را رئیس دفترتان از بایگانی بیاورد و تقدیم حضور تیمسار بشود که مطالعه بفرمایند؟

- بله چرا که نشود.

از آیفون به استوار رزم‌آرا،رئیس دفتر کلانتری 4 دستوردادکه پرونده ازآرشیو خارج شده و به نگهبانی داده شود و پرونده به حضورتیمسار تقدیم شود.مدت 3 دقیقه ایستاده و سرپایی تنهایی گزارش پرونده را که اصل آن به دادستانی ارسال شده بود مطالعه کرد.دقیقاً پرونده را پاره کرد و به صورت افسرنگهبان کوبید و او را زیر مشت و لگد گرفت.

دیگر مهلتش ندادم از پشت سر یقه‌اش را گرفتم و مثل یک گربه او را به طرف دریچۀ چوبی اتاق نگهبانی که بافت قدیمی داشت و معروف به ارسی بود پرت کردم و تیمسار و دریچه با هم به داخل حیاط پرتاب شدند. از همان‌جا بیرون پریدم و این تیمسار را زیر مشت و لگد گرفتم، آنجا هم رهایش نکردم. آن دوره خیلی ورزیده بودم و با لگد از درکلانتری بیرونش انداختم و بلند گفتم فلان فلان شده حالا گمشو هر غلطی توانستی بکن و به همه جا بگو که رئیس کلانتری، ستوان قربانی، حسابم را رسیده است!

به داخل کلانتری برگشتم و افسرنگهبانی را دلداری دادم و گفتم نگران نباش خودم جوابش را می‌دهم و دستور دادم با چسب نواری لاشۀ پرونده پاره شده را به حالت اول درآورند.وقتی آرام گرفتم متوجه اشتباهم شدم. داغ بودم، جوان و نادان بودم، عجب غلطی کردم، نمی‌دانستم چه اشتباه وحشتناکی مرتکب شده‌ام. در ارتش توهین و ایراد ضرب به درجۀ بالاتر عاقبتش شوم و دادگاه صحرایی و اعدام در پی دارد. 

من کسی را مورد ضرب قرار داده بودم که نه درجۀ ستوان یا سروان یا سرگرد یا سرهنگ‌تمام و سرتیپ داشت، بلکه هفت درجه از خودم بالاتر بود. من نباید این کار را می‌کردم بلکه کار اصولی این بود که پاره‌کردن پرونده وکوبیدن آن را به سرافسران‌نگهبان،ایراد ضرب به او و فحاشی به من را صورت‌جلسه و از طریق تیمسار فرماندهی خودمان آن را به دادستانی ارتش تسلیم و شاکی می‌شدم و از راه قانونی عمل می‌کردم نه اینکه مثل لات‌های چاله‌میدونی و حسین‌قلی‌خانی خودم مجری قانون شده و غیر قانونی عمل می‌کردم. خدایا حالا چه کار کنم؟!

دو ساعت طول کشید تلفن میز کارم زنگ زد،تیمسار سرلشکر پهلوان فرماندهی پلیس فارس با عصبانیت در تلفن گفت:

دیوانه چه کردی،کارت به کجا کشیده؟امیر مملکت را می‌زنی،فوری به دفتر من بیا و گوشی را قطع کرد.

من لاشه پروندۀ پسر تیمسار «ب.و.ی» را برداشته به ستاد فرماندهی دفتر تیمسار، سرلشکر پهلوان،رفتم. آجودان تیمسار گفت چه کارکردی؟ تیمسار خیلی خیلی ناراحت است.

به دفتر فرماندهی تیمسار وارد شدم و احترام نظامی گذاشتم.سر من فریاد کشید و گفت چرا قربانی؟ چرا چرا چرا؟

من سکوت کرده و سرم را پایین انداختم، شرمنده بودم. چرا؟ جواب ندادم. جلوتر رفتم و پرونده را دو دستی روی میز کارشان گذاشتم.تیمسار سرشان را میان دو دست گرفته و مشغول مطالعه پرونده شدند وقتی متوجۀ عنوان پرونده و دستور دادستانی در ذیل پرونده و عمل پسر شدند،نگاهم کردند و گفتند در فکرم که تو ستوان چالقوز چطوری جرأت کردی یقۀ سرلشکر را بگیری.

اینجا که تیمسار کمی آرام گرفته بود به عرضشان رساندم تیمسار به خدا و به جان شما این سرلشکر هر چه دلش خواست جلوی کلانتری توی خیابان و داخل کلانتری به من گفت، پاره‌کردن پرونده، لاشۀ پرونده که ملاحظه می‌فرمایید تازه چسبانده‌ام و زیر سیلی و لگد‌گرفتن افسرنگهبان را به عرض فرمانده‌ام رسانده و اضافه کردم من خوشحالم که از افسر زیر دستم دفاع کردم،تنها اشتباهی که من مرتکب شدم و خودم را هرگز نمی‌بخشم این است که سرلشکر من را نمی‌شناخت چون من با لباس ارتش زرهی که به رنگ خاک است بودم، احمق شدم و خودم را به او معرفی کردم و گفتم اسمم قربانی و فرمانده این کلانتری هستم و به او گفتم حالا گم شو نامرد و هرکاری توانستی بکن و او را با لگد از کلانتری بیرون انداختم. تیمسار گفت دیوانه‌ای کله‌شق، حالا به سر کارت برو تا ببینم او چه کاری علیه تو انجام خواهد داد.خدا بزرگ است،برو. لاشۀپرونده را به من برگرداند و گفت رونوشت برابر اصل از روی پرونده از طریق دادستانی آماده کن لازمت خواهد شد.با احترام نظامی دفتر تیمسار را ترک کردم.

ادامه دارد.......

[۲/۸،‏ ۲۰:۱۵] ‏‪+98 939 161 2056‬‏: " کوه به کوه نمی رسد"

به قلم منوچهر قربانی کارآگاه پلیس جنائی

 

قسمت سوم وقتی به کلانتری برگشتم دیدم تمام افسران و درجه‌داران تحت امرم،به دیدۀ احترام به من نگاه می‌کنند. حس کردم علاقه‌شان به من صدچندان شده،آنها افسران ودرجه‌دارهای کلانتری‌ها و یگان‌ها را خبر کرده و جریان دفاع من از افسرم را با آب‌وتاب زیاد گفته بودند.افسر و درجه‌دار بود که از یگان‌های دیگر پلیس زنگ می‌زدند و از من تشکر می‌کردند. ولی خودم می‌دانستم که چه گندی بالا آورده‌ام. فردای آن روز ساعت 9 شب تیمسار فرماندهی، تیمسار سرلشکر پهلوان، از طریق بی‌سیم تماس گرفت و گفت فوری به دفتر من بیا و پرونده را هم بیاور.

بلافاصله به دفترشان شتافتم،با هماهنگی آجودانی وارد دفتر کارشان شدم .2 نفر افسر بلندبالا با لباس ارتشی و واکسیل دژبانی کل با درجۀ سروانی در دفتر فرماندهی تیمسار نشسته بودند.من وارد شدم و احترام نظامی گذاشتم.تیمسار از پشت میز کارشان بلند شدند و به‌طرف من آمدند و سرمرا در بغل گرفتند و مانند یک پدر واقعی مهربان اشکشان جاری بود.بلند بلند همان‌طور که سرم را به سینه چسبانده بودند،گفت پسرم تو چرا باید این کار را می‌کردی؟ تو نمی‌دانی که سازمان پلیس به وجود افسری دلیر و نترس چون تو چه بهایی قائل بود که تو را در ستوان دومی کلانتر کرد.

رو به دو افسر دژبان کرد و گفت من دو پسر دارم ارسلان و اردلان و ای کاش نداشتم و افسری به مانند قربانی دلیر و شایسته و درستکار داشتم. 

اشک امانم نمی‌داد به سینۀ تیمسار چسبیده و گریه می‌کردم و اشک‌های تیمسار روی صورتم می‌نشست.

افسران دژبان مرکز،برای اعزام من به تهران در دفتر تیمسار بودند.تیمسار گفت شما امشب در دفتر من مهمان هستید.فردا اول وقت از همین‌جا به فرودگاه بروید و قربانی را به دژبانی ارتش سوم نبرید.آن دو سروان دژبان اطاعت کردند.فردا اول وقت ساعت 6:30 تیمسار دستور داد قرآن در سینی بیاورند و مجدداً مرا در بغل گرفت و با اشک از من خداحافظی کرد.به افسران دژبان گفت به افسر ما اطمینان داشته باشید،خواهش می‌کنم از دستبندزدن به او خودداری کنید.ساعت 8:30 از فرودگاه مهرآباد به دادستانی ارتش چهارراه قصر رفتیم. دادگاه صحرایی ساعت 10:05 تشکیل می‌شد. افسرنگهبان دادستانی گفت شما رأس ساعت 10 مراجعه کنید. به انتظار نشستیم از ساعت 9:50 تا 10:15، اول منشی دادگاه که درجۀ سروانی داشت، سپس اعضای دادگاه، 2 نفر سرهنگ تمام و 2 نفر سرتیپ و 2 نفر سرلشکر وارد شدند و ساعت 10:30 دقیقه تیمسار سپهبد فرسید، فرماندۀ کل سازمان قضایی ارتش ایران و دادستانی کل ارتش وارد شدند.آن دو سروان دژبان همراهم، پروندۀ مرا به سروانی که رئیس دفتر دادگاه بود و دفترش در اتاق انتظار بود،تحویل دادند،سپس مرا در بغل گرفتند و آرزوی خلاصی مرا از این مخمصه کردند.

در داخل اتاق رئیس دفتر یا در حقیقت آجودان تیمسار سپهبد فرسید، متهمان یک سرلشکر،یک سرتیپ،یک سرهنگ و من نشسته بودیم.من اولین نفر بودم که آجودان پرونده‌ام را به داخل برد؛ ولی از آیفون به آجودان دستور دادند و سرلشکر را به داخل دعوت کردند. دادگاه این سرلشکر بیش از یک ساعت طول کشید. با پایان محاکمه‌اش از دادگاه خارج و از آجودان تشکر و خداحافظی کرد و دفتر را ترک کرد. بعداً متوجه شدم که این سرلشکر گماشتۀ خودش را با همسرش در یک فراش دیده و هر دو نفر آنها را به گلوله بسته است که به انگیزۀ دفاع مشروع در این دادگاه تبرئه شد. 

سرتیپی که بعد از سرلشکر به داخل جلسۀ دادگاه احضار شد، جرمی مشابه سرلشکر داشت که او هم بعد از یک ساعت از دادگاه خارج و با خداحافظی آجودانی را ترک کرد.او هم تبرئه شده بود.نوبت سرهنگ شد و او هم بیش از یک ساعت دادگاه داشت.او رئیس ارتش بود و در بنزین‌های ارتش دخل و تصرف کرده بود.او دراین دادگاه محکوم شد و برای اعزام به زندان تحویل دژبانی شد.

ساعت 13:50 در آیفون دستور صادر شد. آجودان به من گفت، ستوان قربانی نوبت شماست.

«خدایا حالا چه کار کنم. خداوندا کمکم کن...» دل به دریا زده و با پای لرزان وارد سالن دادگاه شدم. چه ابهتی و چه محیط هول‌انگیز و ترسناکی! سالنی بود به بزرگی یک زمین والیبال، فرماندۀ کل،تیمسار سپهبد فرسید در آن بالا، طرفین او دو امیر،پایین‌تر دو نفر سرلشکر و بعد دو سرتیپ و دو سرهنگ و در میز پایین منشی دادگاه که درجۀ سرگردی داشت. فرماندۀ کل با صدای رسا مرا صدا زد و گفت بیا جلو،برگ تحقیق را از منشی بگیر،اطاعت کردم. باز با صدای بلند دستور داد برو آن گوشه و برگه را تکمیل کن.

این برگ دقیقاً عین برگ‌های چاپی خودمان در کلانتری بود که باید جای نقطه‌چین را پر می‌کردیم. نام چاپی است نقطه‌چین: منوچهر، نام‌خانوادگی: قربانی، نام پدر: اسماعیل، متولد 1/12/1315 اهل دولت‌آباد، آباده، ساکن شیراز، آدرس: کوی فرح، اولین خانه، شغل: کلانتر 4 شیراز، تلفن: 2275 شیراز. امضاء و اثر انگشت.

برگ چاپی را پر کرده و امضا کردم و با استامپ روی آن میز انگشت زدم و بلند شدم جلوی میز منشی دادگاه پا چسبانده و دو دستی برگ بازجویی را تقدیم کردم. او با احترام خاص آن را روی میز کار تیمسار فرماندهی کل گذاشت که اولین سؤال را از من بکند؛ اما چشم از من برنمی‌داشت.دستش را روی میز گذاشت و باز همان‌طور نگاهم می‌کرد. دست به چانه زد و نگاهم کرد.

«خدایا چرا این‌جوری نگاهم می‌کند،مگر من شاخ دارم،شاید هم باورش نمی‌شود که من با این قد کشیده و لاغر،تیمساری به آن تنومندی را از دریچه پرت کنم».

به‌مدت حدود 20 دقیقه این تیمسار فرمانده کل به من خیره شد و نظاره‌ام می‌کرد و لحظه‌ای از من چشم برنمی‌داشت.

«خدایا به دادم برس، با این نگاه‌ها کارم ساخته است، می‌دانم که نتیجۀ این دادگاه صحرایی اعدام است،مو هم لای درزش نمی‌رود».

ناگهان فرماندۀ کل به سرلشکر‌های کنار دست راست و چپش آهسته چیزی گفت. آنها از جا بلند شدند به جز تیمسار سپهبد. همۀ اعضای دادگاه از پشت میزهایشان بلند شده و به طرف چوب لباسی رفته و کلاه‌هایشان را برداشته و به ترتیب درجه یکی؛یکی از دادگاه خارج شدند.

«خدایا پس من چی؟ تکلیفم چه می‌شود؟ با یک نفر که دادگاه قانونی نیست!»

تیمسار سپهبد مجدداً به من زل زد. برگ چاپی بازجویی مرا از روی میزش برداشت و نگاه کرد، سپس از آیفون به آجودانش دستور داد، ناهار؛ 20 دقیقه بعد یک دژبان شیک‌پوش با سینی بزرگی که رویش حوله کشیده بودند وارد شد و سینی را روی میز بزرگ تیمسار گذاشت. تیمسار حوله را کنار زد و دستور داد یک پرس غذای دیگر بیاورند.جلوی دژبان از من سؤال کرد «غذا که نخوردی؟»

- در هواپیما غذا خورده‌ام، میل ندارم.

- به جلوی میز بیا.

به میزش نزدیک شدم. یکباره به برگ بازجویی‌ام خیره شد و گفت

- شفاهی مشخصات کاملت را بگو.

من مشخصاتم را شفاهاً به حضورش عرض کردم.

- مادرت نامش شاهزاده است؟ شاهزاده خانم؟

در دلم گفتم «خدایا در برگ بازجویی که اسم مادر نبود،خدای من اینها دیگر چه جور سازمان اطلاعاتی دارند که با این سرعت نام مادر مرا فهمیده‌اند».

- بله قربان نام مادرم شاهزاده است.

- رنگ چشم‌هایش سبز است؟

- بله

گوشی تلفن را به دست گرفت و با جایی صحبت کرد:

- ویدا جان سلام،ناهار چی داریم؟ من مهمان دارم. امروز خبر خوشی برات دارم،حالا نمی‌گم. وقتی آمدم خونه میگم. راستی ویدا 24 سال پیش کولی‌کش یادته؟

با خودم گفتم «خدایا چی شده؟چرا این تیمسار از کولی‌کش یاد می‌کند؟ اسم مادرم رو بلده! خدایا مرا از اعدام نجات بده! یک عمر نوکریت را می‌کنم! شکرت ‌ای خدا».

تیمسار به خانمی که نامش ویدا بود،گفت «شاهزاده خانم رو که فراموش نکردی، پسرش پیش منه،دارم میارمش خونه»

ادامه دارد..........

[۲/۸،‏ ۲۰:۱۵] ‏‪+98 939 161 2056‬‏: *کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد*

به قلم منوچهرقربانی کارآگاه پلیس جنائی

قسمت چهارم ... و پایان ماجرا                                                                                                                                                                                                                                                                                   

....در اینجا تیمسار از آیفون به آجودانش دستور داد راننده و اسکورت آماده باشد. به من گفت برویم و برگ تحقیق مرا داخل پوشه گذاشت و با خود برداشت. پشت سر تیمسار از سالن خارج شدم. جلوی دادگاه دو موتورسوار اسکورت و راننده منتظر بودند. راننده در عقب را باز کرد. تیمسار اشاره کرد و در جلو را هم برای من باز کرد، فرمود سوار شو، اطاعت کردم. ما به یوسف‌آباد تهران، ویلای بزرگ و رویایی تیمسار وارد شدیم. یکباره دیدم یک خانم بلندبالا حدود 45 سال سن با دختر زیبای 18-19 ساله به‌طرف ماشین تیمسار می‌آیند. نزدیک که شدیم راننده در را برای تیمسار باز کرد و آمد طرف من و در خودرو را باز کرد و من پیاده شدم.دیدم این خانم و دخترش شتابان به طرف من آمدند و مانند یک فامیل خیلی نزدیک، صمیمانه از من استقبال کردند. خدایا معجزه شده؟ چه اتفاقی افتاده. خانم تیمسار با شور و شوق خاصی مرا مثل فرزند خودش که سال‌ها از او دور بوده به طرف ویلا برد و مرتب از من می‌پرسید شاهزاده چطوره؟ شازده جان خوبند؟ با خودم گفتم «خدایا! مادر مرا این خانم خیلی دوست داره. از کجا او را می‌شناسد؟»

من غذا میل نداشتم ولی به اصرار به من ناهار دادند. سرمیز غذا دل را به دریا زدم و پرسیدم خانم «میشه جسارتاً سؤال کنم مادرم را از کجا می‌شناسید؟ او را کجا دیده‌اید؟»

- مادرت را کجا دیدم؟ او و پدرت ناجی ما هستند، زندگی هر دوی ما به این انسان والای مهربان، انسان که نه، بلکه فرشته وابسته است. همه چیز ما مدیون این فرشته‌هاست.

سپس برایم تعریف کرد و گفت پدر من سرهنگ ایزدی مالک کل منطقۀ غرب لطفعلی‌خان زند شیراز است. جایی که میدان ایزدی است و حالا مردم اسمش را گذاشته‌اند فلکه مصدق، پدرم فرماندۀ مرکز پیادۀ شیراز بود و با پدر تیمسار در دانشکده هم‌دوره بود.زمانی که شوهرم ستواندوم بود و در مرکز پیاده زیردست پدرم دوره می‌دید. پدرم به پاس دوستی که با پدرش داشت همیشه پنج‌شنبه و جمعه‌ها او را به خانۀ ما می‌آورد.ما دو تا هم به یکدیگر دل باختیم؛‌ بنابراین پدرم مرا به همسری او درآورد.

 برای ماه ‌عسل عازم شمال شدیم. اواسط دی‌ماه بود که برف می‌بارید و ما در منطقه‌ای به نام گردنه کولی‌کش برف‌گیر شدیم، سقف جیپ ما برزنتی بود (این جیپ را پدرم به ما کادو داده و مادرم هم یک دستگاه رادیو آندریا هدیه داده بود) در کولی‌کش گیر افتادیم و یخ زدیم و در اثر یخ‌زدگی در آغوش هم بیهوش شده بودیم و در حقیقت منجمد شده بودیم. پدر و عموی شما برای مرمت سیم‌های پاره شدۀ تلفن و عمود کردن تیرهای چوبی تلفن که در اثر برف سنگین خوابیده بودند، با دو اسب به منطقه‌ای که ما یخ زده بودیم می‌رسند و ما دو نفر را از جیپ خارج و روی اسب‌ها انداخته و فوری به دولت‌آباد می‌رسانند. 

دو رأس قوچ می‌کشند و پوست آنها را کنده و هر کدام ما را در یک پوست می‌خوابانند و ما را از مرگ نجات می‌دهند. مادرت، شاهزاده، به مدت 32 روز گویی‌ که من و شوهرم فرزندان واقعی‌اش هستیم مثل پروانه دور ما می‌گشت و از جان و دل برای ما مایه می‌گذاشت. بله مدت یک ماه و دو روز خانوادۀ با محبتت از ما صمیمانه پذیرایی کردند. وقت خداحافظی که فرارسید من خواستم رادیو آندریا را به مادرت شاهزاده خانم تقدیم کنم؛ ولی این فرشتۀ شریف سر مرا در بغل گرفت و دو دست مرا روی سینه‌اش گذاشت و با چشمانی پر از اشک گفت ویداجان عزیزم کاش برای همیشه پیش من می‌ماندی، عزیز دلم گفتی این رادیو کادو عروسیته، باید نگهش داری. عزیزم من فقط خوشحالم که تو زنده مانده‌ای، انشاالله به پای جناب سروان پیر بشی، عزیزم دنیا خیلی کوچیکه، کوه به کوه نمی‌رسه ولی آدم به آدم می‌رسه. وقت زیاده شاید یک روز باز همدیگر را دیدیم. خدا را چه دیدی و با گریه از هم جدا شدیم. من آن موقع 20 سالم بود و از آن زمان تا الان 25 سال گذشته و من 45 ساله شده‌ام و حالا دخترم لیلی 19 سالش است.

گفتنی است که آن زمان ارتباط مخابراتی بدین گونه بود که از شیراز تا اصفهان هر 40 متر یک تیر چوبی که ته آن برای عدم پوسیدگی سوزانده می‌شد و در زمین پایه می‌کردند و سیم آن را روی مقر چینی که سر تیر چوبی بود، قرار ‌داده و وصل می‌کردند و از شیراز تا مرودشت، مرودشت تا سیوند، سیوند تا قادرآباد، قادرآباد تا دولت‌آباد و بعد تا آباده از آنجا تا اصفهان هر 70-80 کیلومتری یک مرکز برای ترمیم تیرها و سیم‌ها در روستا‌ها مستقر و کارکنان آن را سیمبان می‌گفتند. آنها با اسب که علیق آن را دولت تأمین می‌کرد، برای برقراری دائم تلفن در تکاپو و فعالیت بودند. در این زمان که خانم تیمسار یاد می‌کرد، پدر من سیمبانی محدوده‌ای از قادرآباد تا سورمق را به عهده داشت و گردنه کولی‌کش بین دولت‌آباد و سورمق قرار دارد.

تیمسار سپهبد فرسید داخل ویلایش پروندۀ مرا به‌دست گرفت و علاوه‌بر بازجویی، لایحه‌ای تنظیم و پیوست پرونده کرد که در آن با خط خودشان از قول من این گونه نگاشته بود «مگر در نظام و ارتش ایران امکان دارد که ستوان دومی آن هم افسر جزء نسبت به امیری که 7 درجه از او بالاتر است جسارت کند؛ درحالی که می‌داند کوچک‌ترین بی‌احترامی در مقابل مافوق چه عواقب شومی به دنبال دارد. متأسفم برابر سوابق پرونده که رونوشت آن را به پیوست تقدیم می‌کنم، آقازادۀ تیمسار به دخترژنده‌پوشی با دوز و کلک تجاوز کرده و دادستان شیراز در پرونده دستور ازدواج داده است. تیمسار سرلشکر «ب.و.ی» تصور کرده که من دستور داده‌ام؛ درحالی که من همانند مرده‌شور، پرونده را می‌شویم و آن را به نکیر و منکر که دادستانی است می‌دهم. اوست که تصمیم می‌گیرد که مرده بهشتی یا جهنمی است.

تیمسار محترم ما «ب.و.ی» از ناراحتی اینکه چرا باید پسرشان با دختر 13 سالۀ فقیری ازدواج کند، از من بی‌گناه شکایت کرده‌اند. حالا هم پوزش می‌خواهم از اینکه خاطر تیمسار را مکدر ساخته‌ام. با احترام ستوان قربانی».

سپس تیمسار سپهبد لایحۀ بازجویی را به دستم داد وگفت امضاء کن، در پرونده دستور داده‌ام که دو ماه در اختیار دادستانی ارتش هستی تا راحت این دو ماه را بتوانیم از تو پذیرایی کنیم. از تلفن‌خانه به شیراز زنگ بزن، به تیمسار سرلشکر پهلوان فرمانده‌ات اطلاع بده که از اعدام نجات یافتی و فعلاً برای بررسی بیشتر 2 ماه در اختیار دادستانی ارتش قرار داری.

وقتی من این خبر را به شیراز به فرماندۀ شریفم تلفنی عرض کردم، بسیار خوشحال شد و با صدای مهربانشان خدا را شکر کرد و گفت مواظب خودت باش و وقتی خلاص شدی، حرکتت به شیراز را خبر بده. حتماً منتظرم و تلفن را قطع کرد.

خانواده بسیار عزیز و مهربان فرسید (خانم، دختر و پدر) به مدت 60 روز از من همانند فرزند خودشان پذیرایی کردند. مرا به دریا، مشهد، ارومیه و خیلی جاهای دیگر به سفر بردند. گویی‌که من پسرشان هستم و از تحصیل و مسافرت خارج بعد از سال‌ها دوری به خانه برگشته‌ام و این خانوادۀ عزیز و شریف به من که جوان و بی‌تجربه‌ای بودم خیلی چیزها یاد دادند. آداب معاشرت، مهمان‌نوازی، انسانیت و دوست‌داشتن انسان‌ها و... همۀ رفتارشان را الگوی زندگی‌ام قرار دادم.

هیچ‌گاه محبت‌هایی را که این خانوادۀ ارزشمند هدیه‌ام کردند، فراموش نمی‌کنم. آنها برای پدر و مادرم سه چمدان برای خودم یک چمدان پر از لباس و کادوهای مختلف تهیه کردند. بلیط هواپیما را خودشان خریدند، خانم و دختر برایم قرآن گرفتند و مرا از زیر آن عبور دادند و آرزوی سلامتی پدر و مادرم را داشتند. تیمسار دادگاه مرا بوسید و خداحافظی کرد. ویدا و لیلی مرا با اتومبیل کورسی خود به فرودگاه مهرآباد آورده و تا پای هواپیما بدرقه‌ام کردند و با گریه از هم جدا شدیم. یکی قرآن گرفت و دیگری در را گشود و من با صد افسوس گفتم ویداجان، لیلی‌جان خداحافظ، خداحافظ! من محبت‌های این خانوادۀ بی‌نظیر، پاک و شریف را تا لب گور به همراه دارم.

از فرودگاه مهرآباد تلفنی به دفتر تیمسار سرلشکر پهلوان فرماندۀ عزیزم در شیراز تماس گرفتم که من ساعت 11 فرودگاه شیراز خواهم بود.

پای هواپیما در فرودگاه شیراز تیمسار فرماندهی، معاونان و تمام کلانترها و درجه‌دارهای پلیس با دسته گل حضور داشتند و به‌محض پیاده‌شدن تاج گل به گردنم انداختند و همان‌جا گوسفند قربانی کردند و همگی مرا بغل می‌کردند و می‌بوسیدند. از وقتی که فهمیده بودند من به‌خاطر دفاع از افسرم، اعدام را برای خود خریده و با امیری آن هم

سرلشکری در افتاده و او را از دریچه پرت کرده‌ام همه مریدم شده بودند و برایم چه احترامی می‌گذاشتند. من توانایی بیان این صحنه‌های عشق و علاقه‌ای را که تمام پرسنل پلیس فارس به من پیدا کرده بودند، ندارم. البته آنها اطلاع نداشتند که چگونه از اعدام رها شده‌ام. نمی‌دانستند که کوه به کوه‌ نمی‌رسد ولی آدم به آدم می‌رسد... از مهربانی‌های مادرم آگاهی نداشتند که مهربانی وانساندوستی مادر مرا از مرگ نجات داده است.

*پدر و مادر می‌کارند و فرزند درو می‌کند*

این بود داستان واقعی که برای شب نشینی زمستانه بصورت مجازی ارائه شد.شاد باشید وآخرین شب سرد چارچارتان خوششششششش.دمتان گرم.

۰۵ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۲۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
shabro erfani

جزئیات پرونده حسن نصرالله

🔴 جزئیاتی از پرونده سید حسن نصرالله در دستگاه اطلاعات ارتش اسرائیل

🔻 نشریه «یدیعوت اخرونوت» در گزارشی با نام «پرونده نصرالله» جزئیات تازه ای از پرونده دبیر کل حزب الله لبنان را که توسط 15 کارشناس اسرائیلی در واحد اطلاعات ارتش اسرائیل (امان) به روز می شود فاش کرد.

🔸براساس گزارش این نشریه که بخش هایی از آن با  هماهنگی دستگاه اطلاعات ارتش اسرائیل از حالت محرمانه خارج شده، کار این واحد در نظر داشتن همه تصمیمات و کنش های سیدحسن نصرالله و پیش بینی واکنش های او به اقدامات اسرائیلی است؛ گزارشی که به نظر نمی آید چیزی بیش از جنگ روانی اسرائیل علیه رهبر مقاومت لبنان باشد.

🔹یکی از این کارشناسان که در گزارش از وی به «خانم دکتر» یاد شده، سیدحسن نصرالله را «شخصیتی پیچیده می خواند که نمی شود به همه ابعاد شخصیتش دست یافت، و توانایی های راهبردی ویژه ای دارد و برای همه سه دهه است که رهبری اش هیچ منازعی نداشته است، شخصیتی هوشمند و هوشیار».

🔸یک کارشناس دیگر که از وی به «سرهنگ الف» یاد شده نیز تأکید می کند که دبیر کل حزب الله شخصیتی کاریزماتیک است که مشاوران زیادی ندارد و بسیار مراقب است که تصمیم گیری نظامی از کنترلش خارج نشود.

🔹این گزارش که در تبلیغات یدیعوت احرونوت «سرشار از اطلاعات جزئی» خوانده شده بود در عمل چیز زیادی دربر ندارد که برای مخاطبان عرب نادانسته باشد. این کارشناسان دبیر کل حزب الله را «تنها نقطه ثابت در خاورمیانه سرشار از تغییر» خوانده اند.

🔸براساس این گزارش، نصرالله مطبوعات اسرائیل را به دقت پیگیری می کند، همه خبرنگاران و کارشناسان رسانه های اسرائیلی را می شناسد، و درباره مخفی ماندن محل سکونتش بسیار مراقب است. او از تلفن همراه استفاده نمی کند، دستورات را ازطریق معاونان و مشاورانش ابلاغ می کند.

🔹در این گزارش آمده که سیدحسن نصرالله به 
خصوص بعد از 2006 به علت تدابیر شدید امنیتی تحرک کمتری دارد و این بر سلامتی او تأثیر گذاشته است، ضمن اینکه عدم حضورش در فضای باز باعث شده که در فیلم هایی که از وی منتشر می شود مشخص باشد که کمبود ویتامین دی دارد.

🔸در فضای شیوع کرونا، او حاضر به استفاده از واکسن های امریکایی نشده و برای در امان ماندن از ویروس، محدودیت های خود را بیشتر کرده است.

🔹با این همه او «به صورت دو فاکتو» حاکم عملی لبنان و قدرتمندترین شخصیت این کشور است.

🔸این گزارش دبیر کل حزب الله لبنان را شخصیتی با ایمان تصویر کرده که به شک و تردید راه نمی دهد و نمی گذارد مشاوران و دستیارانش دچار چنین وضعیتی شوند.

🔹به لحاظ مالی، در این گزارش آمده که  نصرالله توجه بسیاری به وضعیت فقیران لبنان به خصوص شیعیان دارد و شخصا هیچ اموال و زمینی برای خود ندارد و آدمی نیست که چندان درگیر اقتصاد باشد در حدی که در فضای سیاسی آکنده از فساد لبنان این برای او «نقطه ضعف» به شمار می رود. البته حزب الله فعالیت های اقتصادی گسترده ای دارد که در چارچوب شرکت ها و نهادهای رسمی فعالیت خیریه و درآمدزایی می کنند.

🔸این گزارش همچنین تأکید می کند که نکته غافلگیرکننده آن است که این طور نیست که نصرالله همه وقتش را به اسرائیل بگذراند، او به کتاب های تاریخ و جامعه شناسی علاقه دارد و این گونه کتاب ها را با دقت دستچین می کند و می خواند.

 

۲۴ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۳۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
shabro erfani

تاریخ و هولوگرافیک

تاریخ و دریافتهای فرافیزیک (هولوگرافیک)

 

در پژوهشهای نوین شواهدی بدست آمده که برخی افراد توانایی دیدن گذشته های تاریخ را بصورت کاملا" عینی و واقعی دارند.! در واقع گذشته ها شاید بنا بر نظریه پریبرام نوعی فرکانسهای کد گذاری شده .و جزئی از الگوهای تداخلی باشند که اغلب ما آنرا از خود میرانیم و تنها تنی چند میتوانند خود را با آن کوک کنند و این تصاویر را بصورت یک هولوگرام یا تصویر سه بعدی ببینند.! در اینصورت زمان کاملا ساخته آدمی است و شاید چهار هزار سال پیش در واقع چیزی جز فردا نباشد.!

 

استفان اوسوویکی Stefan Ossowiecki لهستانی روسی الاصل یکی از تاریخ نگران و روشن بینان معاصر بود. آوازه او به گوش آقای استانیسلاف پونیاتوفسکی Stanislaw Poniatowski رسید وی که استاد دانشگاه ورشو و از تازیخ پژوهان و انسان شناسان معروف لهستان بود اوسوویکی را بارها آزمون کرد. او انواع اشیا باستانی را به اوسویوکی نشان داد و هربار او با دقت قدمت و منابع آنرا شناخت. در پاره ایی موارد مکانهای جغرافیایی که اوسوویکی نشان میداد با اطلاعات آقای پونیاتوفسکی مغایر بود اما با کاوش بیشتر معلوم میشد که اطلاعات اوسووبکی درست بوده است.

اوسوویکی معتقد بود که تمام ناریخ گذشته این اشیاء باستانی درست مانند یک فیلم سینمایی جلوی چشم او تصویر میشوند.! در یک نمونه او به پونیانوفسکی گفته بود که زنهای باستانی ماگدالنی Magdalenian موهایشان را به طرزی بسیار پیچیده درست میکردند. در آنزمان این حرف بیمعنا بود ولی کشفیات بعدی در مورد مجسمه های زنان ماگدالنی و نحوه آرایش موهای آنان گفته اوسوویکی را تایید کرد.!

همکاری پونیاتوفسکی با اوسوویکی چندان استثنایی نیست. نورمن امرسون Norman Emerson استاد کرسی انسان شناسی دانشگاه تورنتو و معاون موسسه زمین شناسی کانادا نیز در مورد استفاده تاریخ نگرهای غیب گو در کارهای باستان شناسی تحقیق کرده است.

هنوز ما از این پدیده های شگفت آگاه نیستیم اما آیا آنگونه که دیوید بوهم فیزیکدان معتقد بود ذهن انسان میتواند به نظم پنهان گیتی دست یابد و از اینرو گذشته در زمان حال به صورت نوعی نظم مستتر مدام در حال فعالیت است.؟!

۱۵ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
shabro erfani

بایدن به دنبال چیست؟

🌎 بایدن به دنبال کم کردن فشار تحریم ها بدون برداشتن آنهاست

 

🌿 دولت جو بایدن در حال بررسی راهی برای کم کردن فشار مالی بر ایران بدون برداشتن تحریم‌های اقتصادی از جمله تحریم‌های نفتی است. 

 

🌿 به نقل از چهار منبع آگاه یکی از گزینه‌های دولت آمریکا در این زمینه، حمایت از وام صندوق بین‌المللی به ایران برای کمک به پیامدهای اقتصادی شیوع کرونا در این کشور است.

 

🌿 به گفته این منابع آگاه، گزینه دیگری که دولت بایدن در حال بررسی آن است کم کردن تحریم‌هایی است که مانع رسیدن کمک‌های بین‌المللی به ایران در زمینه کرونا می‌شود. اتخاذ چنین راهکارهایی، می‌تواند با دلایل انسان‌دوستانه توجیه شود.

 

🌿 همچنین گزینه‌ دیگر، احتمال امضای یک دستور اجرایی از سوی بایدن برای لغو تصمیم دونالد ترامپ در زمینه خروج از برجام است.

 

🌿 اما به گفته این منابع آگاه، صدور معافیت‌ از تحریم‌ها برای فروش نفت ایران در بازارهای بین‌المللی هنوز به طور جدی از سوی دولت آمریکا بررسی نمی‌شود.

 

🌿 بیش از ۵۰ عضو جمهوری‌خواه مجلس نمایندگان آمریکا در نامه‌ای به جو بایدن، رییس جمهوری این کشور، از او خواستند به برجام بازنگردد.

bloomberg.com/news/articles/2021-02-06/biden-weighs-easing-iran-s-pain-without-lifting-key-sanctions

۰۵ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
shabro erfani

دو تحول مختصر در برجام

🌎 دو تحول مختصر در پرونده برجام

 

✍ کورش احمدی

🔹 روزنامه اعتماد

 

🌿 هفته گذشته شاهد دو تحول مختصر در پرونده برجام بودیم. از یک سو، سرانجام انتصاب رابرت مالی به عنوان مسئول امور ایران رسما اعلام شد. این تصمیم که برغم مخالفت‌های جناح راست در آمریکا گرفته شد، نشانه مثبتی از عزم بایدن برای پیشبرد کار با ایران است. این انتصاب مهم است چرا که نشان داد بایدن آماده صَرف سرمایه سیاسی قابل توجهی برای پیشبرد برنامه‌ای متفاوت نه تنها در مورد ایران بلکه در مورد کل خاورمیانه است و برای این منظور ممکن است از چالش و رویارویی با جناح راست در آمریکا و برخی از شرکای منطقه‌ای ابایی نداشته باشد.

 

🌿 قبلا اوباما در اقدامی مشابه سرمایه سیاسی هنگفتی را برای نیل به برجام صرف کرده بود. او نه تنها با اسرائیل و لابی یهود در آمریکا در افتاد، بلکه مخالفت صریح یا اکراه بخش مهمی از دمکرات‌ها را نیز در این رابطه نادیده گرفت. تا آنجا که حتی مخالفان برجام در کنگره، نتانیاهو را برای سخنرانی در در کنگره در مخالفت با برجام دعوت کردند و سفر او به واشنگتن برای این منظور در 3 مارس 2015 بدون اینکه با هیچ مقام دولتی ملاقات کند، تحولی بیسابقه در روابط آمریکا و اسرائیل بود. انتصاب رابرت مالی با توجه به مخالفت قاطع اسرائیل را ممکن است بتوان تکرار تاریخ به شمار آورد.  

 

🌿 مقامات دولت بایدن پیوسته تاکید کرده‌اند که در تیمی که قرار است قضیه ایران را مدیریت کند، افرادی با طیفی از نظرات متفاوت، از جمله افراد "تندرو"، حضور خواهند داشت. بلینکن در این مورد گفت که دولت بایدن در این مورد از آنچه او groupthink خواند، اجتناب خواهد کرد. او سه هفته قبل از انتصابش در مصاحبه‌ای با وب‌سایت اکسیوس از "انگیزه ایران و آمریکا برای تکمیل روند تبعیت در برابر تبعیت" تا قبل از انتخابات ریاست جمهوری در ایران سخن گفته و اضافه کرده بود که البته این امر نباید حکم تفنگی بر شقیقه دولت بایدن را داشته باشد. وی همچنین یادآوری کرده بود که "به هر حال خط مشی توسط رهبر عالی ایران تعیین می‌شود تا دولت رونده و آینده".

 

🌿 تحولی اندک از جانب ایران نیز در مصاحبه دکتر ظریف با CNN انعکاس یافت. او در این مصاحه مختصری ابهام را وارد معادله کرد، به این معنی که در ارتباط با مشکل اصلی یعنی اینکه گام اول را کدام طرف باید بردارد، همزمان از سه واژه "همآهنگی"، "همزمانی" synchronize) ) و نیز choreograph که بیشتر معنی تنظیم توالی و تقدم و تاخر حرکات در رقص را می‌دهد، استفاده کرد.

 

🌿 از این "ابهام سازنده" که بگذریم، دکتر ظریف در این مصاحبه پیشنهاد مهمی مطرح کرد و آن اینکه جوزپ بورل، نماینده سیاست خارجی اروپا و دبیر کمیسیون ویژه برجام، "می‌تواند ترتیبات اجرایی را هماهنگ کند." البته ظریف در همان روز دوشنبه و ظاهرا بعد از مصاحبه با CNN، مصاحبه‌ای نیز با روزنامه همشهری داشت که در آن نشان داد که موضع ایران مبنی بر اینکه گام اول را آمریکا باید بردارد و نیز اینکه برای بازگشت دو طرف به برجام نیاز به مذاکره نیست، همچنان به قوت خود باقی است 

 

🌿 اگر چه موضع ایران مبنی الزام آمریکا به برداشتن گام اول قابل درک و منطقی است، همزمان جناح اصولگرا در ایران باید در سیاستگذاری‌های خود به تفاوت‌های شرایط کنونی با شرایط 1394 عنایت داشته باشد. برخی از این تفاوت‌ها عبارت‌اند از:

 

1- تصور دولت بایدن این است که توان تهاجمی ایران به نسبت 1394 خیلی بیشتر شده است. جیک سولیوان، مشاور امنیت ملی بایدن، جمعه گذشته در موسسه صلح ادعا کرد که "ایران نسبت به 5 سال قبل به خطر مهم‌تری تبدیل شده" و در برنامه موشکی پیشرفت شدید داشته و "بیشتر از تروریسم حمایت می‌کند.

 

2- بعد از خاتمه تحریم تسلحاتی شورای امنیت، تنها دو سال به خاتمه برخی دیگر از محدودیت‌ها علیه ایران در برجام باقی است، در حالیکه در 1394، 8 سال باقی بود و برخی در واشنگتن امیدوار بودند که برجام در این فاصله موجب تعدیلی عمومی در سیاست‌های ایران شود.

 

3- برخی تحولات ناشی از اقدامات خبیثانه ترامپ مانند انتقال سفارت به قدس و "توافق ابراهیم" پابرجا است و چهره منطقه را اندکی تغییر داده است.

 

4- شاید با اتکا به این تحولات، اسرائیل در این اندیشه است که مستقل از آمریکا می‌تواند تهدیدی نظامی علیه ایران باشد. لفاظی‌های اخیر نتانیاهو و رئیس ستاد ارتش اسرائیل در مورد حمله به ایران, بیشتر متوجه تهدید بایدن است تا تهدید ایران.

 

5- فرانسه و آلمان نیز اخیرا نشان داده‌اند که ممکن است آماده ایفای نقش مثبتی در جهت احیای برجام نباشند.

 

🔚نهایتا اینکه به گفته رابرت مالی، غنی‌سازی 20 درصد "جوّ را پیچیده می‌کند"، اما "مبانی را تغییر نمی‌دهد." وی در اشاره به احتمال توقف اجرای پروتکل الحاقی در 3 اسفند افزود: محدود کردن بازرسی‌ها اگر عملی شود، "طبیعتی کیفیتا متفاوت" خواهد داشت و "بازی را تغییر خواهد داد."

 

۲۵ بهمن ۹۹ ، ۱۶:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
shabro erfani